2016/02/08

نوشته کسی که دوست بهمن نیست: مورد عجیب بهمن دارالشفایی

این مطلب را فردی که نمی‌دانیم کیست از طریق یک واسطه برای ما فرستاده و از ما خواسته آن را با مخاطبان این صفحه در میان بگذاریم:


با اینکه شش سال بیشتر نگذشته باید بگویم «مثل الان نبود که» هر خبر روی توییتر در یک دقیقه صدها بار با هشتگ فوری پخش شود. اینترنت سیار وجود نداشت، شبکه‌های اجتماعی به گستردگی امروز نبودند و بسیاری از اخبار با ایمیل پخش می‌شد. خبر هنوز قیمت داشت و در نتیجه کسی که منبع موثقی می‌یافت طلا یافته بود… و برای من هم مانند خیلی‌ها آن وبلاك معروف سیاه و سفید میدان آشناییم با آق بهمن بود.

بعد از آن سال‌ها، ماجرا چنان شد که می‌دانیم و راه او مثل خیلی‌های دیگر به ایران بسته. بازگشت برایش مساوی دستگیری شد و به اجبار در انگلستان ماند و شروع به کار کرد. مستندی درباره‌ی فرهاد و یکی دیگر درباره‌ی آریل دورفمن ساخت و کتاب ترجمه کرد.

اینها را و بیش از این را همه‌ی آنها که می‌شناسندش می‌دانند. بهتر از من. بسیار بهتر از من. دوستان بسیاری دارد و من که آشنای دورادور او به حساب می‌آیم مناسب نوشتن این جزئیات نیستم. اول فکر کردم شاید نوشتن از او به عنوان یک آشنای دور زاویه خوبی باشد. بعد فکر کردم نوشته‌ای بیهوده خواهد بود و هزار تردید دیگر. صرف نظر کردم. حالا شش روز می‌گذرد و هرچه می‌کنم نمی‌توانم ننویسم -حتی اگر نوشته‌ای بیهوده باشد.

او را چند بار بیشتر ندیده‌ام و با او به ترتیب سر این موضوعات صحبت کرده‌ام: کرسی، حلیم قزوینی، کتاب‌های جدید نشر ماهی، چلوکباب فرد جوان و انار ساوه -و نه بیش. حرف زدن و نوشتن درباره‌ی یک انسان به چیزی فراتر از سلام و علیک نیاز دارد. نه تنها به یک آشنایی عمیق محتاج است، بلکه همنشینی و همراهی و از همه مهمتر زندگی در طول زمان می‌طلبد.

این نوشته، نوشته‌ی یکی از دوستان بهمن نیست. حتی نوشته‌ی کسی که او را می‌شناسد هم نیست. و اتفاقاً نوشته‌ی کسی است که او را نمی‌شناسد. چیز دیگری است. شرح یک دِین است. دینی که او به گردن من دارد و احتمالاً خودش هم بی‌خبر از آن.

با ابزار رسانه‌ای جدید که از تصویر غذایی که می‌خوریم و مسابقه‌ی که منتظر دیدنش هستیم تا عقاید اجتماعی و سیاسی‌ مان را ثبت و پخش می‌کند، نوع جدیدی از شناخت به وجود آمده است. گرچه مثل هرچیز دیگر شکل قلابی دارد و الان هم آن شکل قلابی‌ از شناخت و ارتباط شکل غالب آن است، اما نمونه درست هم دارد. به خصوص درباره‌ی افرادی که «نوشتن» بخشی از سرشت و زندگی و روزمره‌ی آنهاست و مداوم و با پیوستگی می‌نویسند. درباره‌ی این افراد نوشتن به تدریج و در زمان آیینه‌ای می‌شود از یک انسان. انسانی که هرگز ندیده‌ایمش اما از ده‌ها نفری که هر روز می‌بینیم و سالهاست که می‌شناسیم نزدیکتر آمده. وبلاگ نویسانی با نام مستعار که سالهاست می‌خوانیم و حتی نامشان را هم نمی‌دانیم و نویسندگانی که یک بار هم از نزدیک ندیده‌ایم اما از آنها تأثیر می‌گیریم، به آنها مراجعه می‌کنیم و عمیقاً دوستشان داریم.

بهمن بی‌شک یکی از آنهاست. لحنش بسیار ساده‌ است و وقتی نوشته‌ها را می‌خوانی انگار به تو کاری ندارد و دارد در دفتر یادداشت روزانه‌اش برای خودش می‌نویسد. به هیچ چیز اصرار نمی‌کند. گزارش دقيقی است از یک موضوع. در متن هیچ اغراقی نیست، چراکه او پیشاپیش همه‌ی کارش را در انتخاب موضوع و زاویه‌ی نگاه به آن کرده. هیچ خبری از تلاش برای خاص نوشتن و حتی خوب نوشتن هم در کار نیست و همین است كه بسیار خاص و بسيار خوبش می‌کند. صریح، بی‌ تب و تاب زائد و دور از هيجان و واقعی. در یک کلام: پیراسته.

من هم در تمام این سالها بهمن را از خلال همین نوشته‌ها و کتاب‌ها و مستندها شناختم و مثل اغلب کسانیکه از وبلاگ او خبر می‌گرفتند و یا با «فیلم چی؟» و «کتاب چی؟» ذوقشان را تربیت می‌کردند، از فکر و ذوق او بهره برده‌ام، اما از «بازگشت» اوست که تا پایان عمر به او مدیونم.

بعد از اینکه در انگلستان ماند، در ذهن من -و حتماً خیلی از کسان دیگری که او را می‌شناختند- شد یکی از ایرانیان وطن دوست خوش ذوقی که دیگر نمی‌تواند به ایران برگردد. در محاورات روزمره ایرانیانی را که به هر دلیلی بازگشتشان برابر دستگیری است را اینطور خطاب می‌کنیم: «دیگه نمیتونه برگرده» و منظورمان اینست که اتفاقی برایش افتاده یا کاری کرده که در صورت برگشتن به ایران دستگیر می‌شود. عقل و عرف ما هم به آنها حق می‌دهد که برنگردند و واقعاً هم درست است.
اما بهمن برگشت. با اختیار کامل و در کمال صحت عقل و هوشیاری و با دانستن اینکه دستگیر خواهد شد.

من مدت‌ زیادی بود که برای «رفتن» می‌کوشیدم. بیش از اینکه جور کردن شرایط (کار و پول و درس و…) ذهنم را مشغول کند، برای قانع کردن خودم در تقلّا بودم. مهاجرت یک تصمیم واحد نیست. شاید برآیندی از تصمیم‌های مختلف است که به یک تصمیم ختم می‌شود. اینکه در ایران بودن چقدر اهمیت دارد؟ اینکه رفتن و چیزی بیشتر آموختن و بازگشتن چقدر می‌ارزد؟ اینکه آیا می‌توان دل در ایران داشت و در ایران نبود؟ و…

بازگشت بهمن برایم نقطه‌ی پایان ماجرا بود. اصلاً خبری از او نداشتم. وقتی خبردار شدم که مدت‌ها از آمدنش گذشته بود. دستگیر و بازجویی شده بود و در مخمصه، اما در ایران.

خبر مثل سیلی در صورتم خورد و چیزی برای همیشه در من تغییر کرد.

نمی‌توانم بگویم چه در من تغییر کرد یا علتی برایش بیابم. شرح‌ دادنی‌ نیست. شاید تقارن کلنجار من برای رفتن با بازگشت او بود که «آن نمی‌دانم چه» را در من تغییر داد یا شاید پژواک شدت خلوص او.
اما باید بگویم که آنچه برایش این یادداشت را نوشتم صرفاً اثری که بازگشت او بر زندگی شخصی من گذاشت نیست.

تصویری که مرا حیران می‌کند، شکل کمیاب و بسیار ظریفی از آزادی است. چیزی که فهم آن هرگز کار عقل جزئی نیست. با محاسبه و غم نان و آبروداری جور نیست. آزادی است که اسارت است و اسارتی که عین آزادی. شجاعتی است که کسی برایش کف نمی‌زند. و ایمانی است که دینی برای آن وجود ندارد. «شکلِ دگر خندیدن» است. فهمیده‌ نمی‌شود مگر در زمان. و تحسین نمی‌شود مگر به اشک. ترکیبی از دیوانگی و عقل. و اگر نترسم از کلیشه شدن، فقط باید بگویم که عشق است.

آدمهای زیادی دماوند را دوست دارند. اما عیار دوست‌ داشتن آنها را بهایی که برای دیدار آن پرداخته‌اند تعیین می‌کند. زیادند آدمهایی که دلشان برای ایران می‌تپد اما کم تعدادند آنهایی که دیوانه‌ی آنند. بسیارند ایرانیانی که امیدوار به آینده‌ی ایرانند، اما کمند آدمهایی که با فرصت محدود زندگی‌شان ثابت می‌کنند که «ایران ارزشش را دارد».

شاید در این دوران تلخ ریا و در این جهان وارونه که در آنیم، برای زنده کردن احساس‌های -حالا دیگر- گنگ و دوری چون ملی گرایی و ایران دوستی، پیش از هر چیز به مشاهده‌ و مرور این نمونه‌های بی‌هیاهو، ساده و واقعی چون «بازگشت بهمن به ایران» نیاز داریم.

نه… مورد عجیب بهمن دارالشفایی عنوان خوبی نیست. بگذارید همین نام ساده‌ را بر این ماجرا بگذارم: بازگشت بهمن به ایران.

1 comment:

  1. با هر نوشته اشک می‌ریزم و اندکی سبک می‌شوم.

    ReplyDelete